چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: عادت نداشت چیزی بخواهد. هرچه برایش می‎خریدیم به همان راضی بود.

حتی اگر کتانی‎اش پاره می‎شد به زبان نمی‎آورد که کفش نو می‎خواهد. مگر اینکه من یا پدرش می‎دیدیم و می‌رفتیم برایش می‎خریدیم. یک روز از مدرسه برگشت خانه و گفت: «من یه خودکار سه رنگ می‎خوام. می‌شه برام بخرید؟» آن‌وقت‎ها مثل حالا نبود که تنوع باشد و هرچه خواستی در هر مغازه‎ای پیدا شود. به چند کتابفروشی و لوازم‌التحریری رفتم، نداشتند. روزی که همراه محمدرضا داشتیم از خیابان رد می‎شدیم، ديدم خودكار سه‌رنگي روي زمين افتاده، تا خودكار را ديدم خيلي خوشحال شدم، گفتم: «محمدرضا! خودكار سه‌رنگ». خم شدم خودكار را بردارم، در همان لحظه، دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار!» گفتم: «چرا؟» گفت: «اين مال ما نيست». گفتم: «محمدرضا، مادر! اين روي زمين افتاده». سریع و خیلی مردانه جواب داد: «باشه، الان صاحبش می‎ره خونه و می‎بینه خودكارش نيست، برمي‌گرده تا پيداش كنه». همان روز وقتی پدرش از سرکار به خانه برگشت برای محمدرضا خودکار سه‌رنگ خریده بود.

بچه‎ام مومن و تودار بود. تازه بعد از شهادتش فهمیدیم مسئولیت‌‌های مهمی داشته. یک بار که از منطقه برگشته بود، آمدم لباس‎هایش را بشويم، در جيب لباسش برگه‌اي ديدم كه رويش نقاشي كشيده بود. ابروي ماه باريك بود و ردیف مورچه‎ها و يكسري چيزهاي اينجوري كه خنده‌ام گرفت و كنجكاوي نكردم و آن را گوشه‌اي گذاشتم. بعد از چند دقيقه محمدرضا، سراسيمه آمد و سراغ برگه‌ها را گرفت . بعد فهميدم اينها اطلاعاتي است كه از شناسايي به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.

لحظه‌اي كه پیکر محمدرضا را كنار قبر گذاشتند و در تابوت را باز كردند. فامیل و دوستانش آمدند بالای سرش و با او خداحافظي کردند، من يك مفاتيح گرفتم و خواستم تا قبل از اينكه شهيدم را وارد خاك كنند زيارت عاشورا بخوانم. گوشه‌اي دورتر از قبر نشستم و مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم كه محمدرضایم را بلند كردند و در قبر گذاشتند، همين كه من رسيدم به «السلام‌عليك يا اباعبدالله» يك دفعه شنيدم كه پدرش فریاد زد: «مادرش را بگوييد بيايد!» فکر کردم به‎خاطر آخرين لحظه‎ ديدار و وداع با محمدرضایم مرا صدا مي‌زند، گفتم: «روشو بپوشونيد!» كه يك‌دفعه حاج آقا و تمام جمعيت بالای قبر فرياد زدند: «شهيد داره مي‎خنده» باور نكردم، گفتم شايد احساساتي شده‏اند. مگر مي‏شود پیکری كه 5 روز در سردخانه بوده و گردنش به حدي خشك بوده كه مجبور شديم براي در آوردن پلاك، زنجير را پاره كنيم بخندد؟ بالاي سر قبر رفتم، دیدمش. واقعا داشت لبخند می‎زد. چند روز بعد از مراسم هم، عكس‌هاي قبل و لحظه خاكسپاري را برایمان آوردند.

یقینم به خنده شهیدم آنجا بیشتر شد بود كه 3 روز پس از تشيیع، محمدرضایم را در خواب ديدم. گفتم: «مادر! مگر تو شهيد نشدي؟» گفت:«بله». گفتم: «پس چرا خنديدي؟» گفت: «من چيزي را كه در آن دنيا و اين دنيا بهتر از آن و بالاتر و قشنگ‌تر از آن نيست، ديدم به همين دليل خنديدم». اين جمله را كه گفت از خواب بيدار شدم.

دوستانش وصیتنامه‌اش را آوردند. در آخرش شعر حافظ را نوشته بود:
روي بنما و وجود خودم از ياد ببر/ خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا/ گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
روزمرگم‌ نفسي وعده ديدار بده/ وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
محمدرضایم! مصرع دوم را خط زده و نوشته بود؛ «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.»

کد خبر 344997

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha